منوچهر همیشه پیشنهادش این بود که با او برود به املاکش در مازندران، کنار رودخانه یک کوشک کوچک تمیز
بسازد و با هم زندگی بکنند
. این پیشنهاد موافق سلیقه وپسند خجسته نبود، که مایل بود در تهران باشد، به مدجدید لباس بپوشد و تابستانها با اتومبیل در زرگنده به گردش ب رود و در مجالس رقص حاضر بشود
. با وجودمخالفت خانواده اش منوچهر تصمیم گرفته بود که خجسته را بزنی بگیرد و برای اتمام حجت با پدرش داخل
مذاکره شد
. ولی پدر او ازآن شاهزاده کهنه ها بود با افکار پوسیده که موضوع صحبتش همیشه از معجزه انبیاءو حکایتهای معجزه آسا که از مسافرتهای خودش نقل می کرد بود و دور اطاق در قفسه ها شیرینی چیده بود ،
پیوسته چشمهایش می دوید و آرواره هایش می جنبید و شکر خدا را می کرد که اینهمه نعمت آفریده و معده قوی
باو داده
. ازین تصمیم منوچهر بی اندازه خشمناک شد و پس از مشاجره سختی منوچهر خانه پدری را ترک کرد،چون تصمیم او قطعی بود
.درین یکماه اخیر چیزیکه طرف توجه و موضوع صحبت خجسته و منوچهر بود بال کلوب ایران بود
. منوچهربرای خودش لباس کشتیبانی تهیه کرده بود ، اما خجسته لباس خودش را به او نمی گفت، چون می خواست در
همان شب بال او را غافلگیر بکند
. ولی این عکس مشئوم این عکسی که دیروز خواهرش فرنگیس برای او آورد نهتنها منوچهر را از رفتن به بال م نصرف کرد بلکه همه امیدها وآرزویش را خراب کرد و فورا به خجسته کاغذ
نوشت که دیگر حاضر نیست او را ببیند
.اما این کافی نبود اول تصمیم گرفت برود، پیش ابوالفتح، بعد خجسته وبعد هم خودش را بکشد
. بعد از کمی فکر اینکار بنظرش بچگانه آمد ونقشه دیگری برای خودش کشید . چون اومی دانست که بدون خجسته زندگی برایش غیر ممکن است و برای اینکه انتقام بکشد تصمیم گرفت به هر وسیله
ای که شده دوباره با خجسته آشتی کند و این زندگی را که یک شب توی رختخواب پدرو ماد رش به او داده
بودند با یک شب تاخت بزند، خجسته باشد زهر بخورند و در آغوش هم بمیرند
. این فکر بنظرش خیلی قشنگ وشاعرانه بود
.مثل اینکه حوصله اش تنگ شد، منوچهر سیگاری آتش زد وبلند شد بدون اراده دور اطاق شروع کرد به راه رفتن
.ناگهان جلو صندلی ک ه لباس ملاحی او روی آن افتاده بود ایستاد ، صورتکی که برای امشب خریده بود برداشت
نگاه کرد شبیه صورت خندان و چاقی بود با دهن گشاد
. با خودش فکر کرد: امشب ساعت نه و نیم همه در آنتالار بزرگ هستند
.آیا خجسته هم خواهد رفت؟ از این فکر قلبش تند زد، چون هیچ استبعاد نداشت که با خجستهیکنفر دیگر شاید با ابوالفتح برود و برقصد
. بعد از آنهمه شبهای بی خوابی ، شبهاییکه تا نزدیک صبح پشت پنجرهخانه او قدم می زد روزهاییکه پای صفحه گرا مافن گریه می کرد، ساعتهای دراز، غم انگیز ولی دلربا ، آیا این
خجسته ای بود که برایش میمرد، همان خ جسته که لب به شراب نمیزد، حالا مست و لایعقل در بغل این مردکه
افتاده بود؟ آیا برای پول و اتومبیل او بود که اظهار علاقه می کرد
. بخصوص اتومبیل، چون یکی دو بار کهمذاکره فروش آنرا کرد خجسته جدا متغیر شد
. در اینوقت صدای زنگ تلفن بلند شد ، مدتی زنگ زد، منوچهرگوشی را برداشت
.«
؟ الو..کجاست »«
؟ آنجا کجاست »«...
منوچهر شه اندوه »«
؟ خودشان هستند »«!
بله ..بفرمائید »«.
از ساعت ده الی یازده کسی می خواهد راجع به کار فوق العاده مهمی با شما گفتگو بکند و »