جملات قابل مشاهده در انواع سایتهای فیلتر شده...
مشترک گرامی، بابا فیل.تره، ضایع، تو چرا حالیت نیست. دستت رو از روی اون F5 صابمرده بردار دیگه!
مشترک گرامی، هوی، تو خجالت نمیکشی!
مشترک گرامی، پیشتِ، چخِ!
مشترک گرامی، دست نزن جیزه، دِهَه!
مشترک گرامی، به جان مادرم اگه یه بار دیگه از اینورا رد شی با دفعهِ قبل میشه دوبار!
مشترک گرامی، شرمنده، نداری 10 هزار تومن دستی بدی تا آخر ماه، مخابرات الان چند ماه حقوقمون رو نداده، بهت پس میدم!
مشترک گرامی، فیل ترشکن خوب سراغ نداری، یه کاری کردیم خودمون توش موندیم!
بازم تویی مشترک گرامی، روتو برم هی!
مشترگ گرامی دیگهای نبود، نفسکِش.......
پای یک مسجد متروک بنای ده ماست . . . . . . . . . . . . . |
چگونه فراموشت کنم...
تو را که سالها در خیالم سایه ات را می دیدم
و طپش قلبت را حس می کردم
و به جستجوی یافتنت به درگاه پروردگار دعا می کردم
که خدایا....
پس کی او را خواهم یافت
چگونه فراموشت کنم...
تو را که همزمان با تولدت در قلبم همه را فراموش کردم
برایم تمامی اسمها بیگانه شدند
و همه خاطرات مردند
دستم را به تو می دهم
قلبم را به تو می دهم
فکرم را نیز به تو می دهم
بازوانم را به تو می بخشم
...
نگاهم از ان توست
و شانه هایم را دیگر نپرس
برای من غریبه اند
و تمامی لحظات تو را می خواهند
و برای عطر نفسهایت دلتنگی می کنند
چگونه فراموشت کنم....
تو را که قلب سبزم را به تو هدیه کردم
که حتی نوشته هایت همرنگ نوشته هایم باشند
پیشترها سبز را نمی شناختم
بهتر بگویم...
با سبز رفاقتی نداشتم
سبز را با تو شناختم
و دلم میخواهد که با یاد تو همیشه سبز بنویسم
...
دلت را به من بده
فکرت را به من بده
سرت را روی شانه هایم بگذار
بیا عطر کلماتت را میان هم تقسیم کنیم
....
.
.
.
هرگز
هرگز
هرگز فراموشت نمی کنم ...........
www.enntezarebipayan.blogfa.com برداشت از
در مطب دکتر به شدت به صدا درآمد.
دکتر گفت: «در را شکستی! بیا تو.»
در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید: «آقای دکتر! مادرم!» و در حالی که نفس نفس می زد، ادامه داد: «التماس می کنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است.»
دکتر گفت: «باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمی روم.»
دختر گفت: «ولی دکتر، من نمی توانم. اگر شما نیایید او می میرد!» و اشک از چشمانش سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.
دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام طول شب را بر بالین زن ماند؛ تا صبح که علائم بهبود در او دیده شد.
زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد.
دکتر به او گفت: «باید از دخترت تشکر کنی. اگر او نبود حتما می مردی!»
مادر با تعجب گفت: «ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته!» و به عکس بالای تختش اشاره کرد.
پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد.
این همان دختر بود!!
فرشته ای کوچک و زیبا
علی ای همای رحمت تو چه ایتی خدا را که به ما سوی فکندی همه سایه هما را
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین به علی شناختم من به خدا قسم خدا را
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را
مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ به شرار قهر سوزد همه جان ما سوی را
برو ای گدای مسکین در خانه علی زن که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را
بجز از علی که گوید؟ به پسر که قاتل من چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا
بجز از علی که ارد؟ پسری ابوالعجایب که علم کند به عالم شهدای کربلا را
چوبه دوست عهد بندد ز مان پاکبازان چو علی که میتواند؟ که بسر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت متحیرم چه گویم شه ملک لافتی را
به دو چشم خونفشانم هله ای نسیم رحمت که ز کوی او غباری به من ار توتیا را
به امید انکه شاید برسد به خاک پایت چه پیامها که دادم همه سوز دل صبا را
چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی به پیام اشنایی بنوازد اشنا را
ز نوای مرغ یاحق بشنو که در دل شب غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهریارا
از مرحوم محمد حسین شهریار
® درخواست سیــانور ®
خانمی وارد داروخانه می شه و به دکتر داروساز میگه که به سیانور احتیاج داره! داروسازه میگه واسه چی سیانور میخوای؟ خانمه توضیح می ده که لازمه شوهرش را مسموم کنه. چشمهای داروسازه چهارتا می شه و میگه: خدا رحم کنه، خانوم من نمیتونم به شما سیانور بدم که برید و شوهرتان را بکُشید! این بر خلاف قوانینه! من مجوز کارم را از دست خواهم داد.. هر دوی ما را زندانی خواهند کرد و دیگه بدتر از این نمی شه! نه خانوم، نـــه! شما حق ندارید سیانور داشته باشید و حداقل من به شما سیانور نخواهم داد. بعد از این حرف خانمه دستش رو می بره داخل کیفش و از اون یه عکس میاره بیرون؛ عکسی که در اون شوهرش و زن داروسازه توی یه رستوران داشتند شام میخوردند. داروسازه به عکسه نگاه می کنه و می گه: چرا به من نگفته بودید که نسخه دارید؟!
نتیجهی اخلاقی: وقتی به داروخانه میروید، اول نسخهی خود را نشان بدهید
به نقل از علی رضا :موتور سنگین
نقل از برنا نیوز