منوچهر از بی حوصلگی گوشی را دوباره آویزان کرد و نگذاشت که حرفش را تمام کند
. صدای این مرد را نمیشناخت، آیا او را مسخره کرده بودند؟ آیا موضوع رمز با کسی دارد؟ منوچهر از آن کسانی بود ک ه در بیداری
خواب هستند، راه می روند، و هزار کار می کنند ولی فکرشان جای دیگر است
. از دیروز این حس در او بیشترشده بود
.از خودش می پرسید : این شخص که بوده ؟ کس دیگری نمی توانست باشد مگر خجسته که میخواهدبیاید هزار جور قسم دروغ بخورد وثابت کند که ای ن عکس را دشمنانش درست کرده اند
. ولی آیا جای تردید باقیبود؟ آیا یک مرتبه گول خوردن کافی نبود؟ از ساعت ده تا یازده حتما اوست چون علاقه مرا نسبت به خودش
می دان د و این را هم می داند که بعد از این پیش آمد امشب به بال نخواهم رفت، او هم لابد نمیرود، میخواهد بیاید
اینجا ولی آیا من می توانم در را برویش ببندم یا بیرونش کنم؟ برای منوچهر شکی باقی نبود که خجسته امشب
خواهد آمد و برای اینکه بی علاقگی و بی اعتنایی خودش را نس بت به او نشان بدهد، تصمیم گرفت که برود به
بال
. اگر چه نیم ساعت هم باشد تا ب ه گوش خجسته برسد و بداند که برای این پیش آمد از تفریح بال خودش رامحروم نکرده
.منوچهر چراغ را روشن کرد ومشغول تیز کردن تیغ ژیلت شد
. ساعت ده بود که اتومبیل فیات منوچهر در باغکلوب ایران جلو عمارت ایستاد، و او با لباس کشتیبانی سفید از آن پیاده شد
.تالار شلوغ و صدای موزیک تانگو بلند بود، همه مهمانان با لباسهای جور بجور لباسهای گوناگون بوی عطر
سفیدآب ودود سیگار در هوا پراکنده بود
. منوچهر تا آخر رقص دور زد دو سه نفر از دوستانش را با لباسهایمختلف شناخت، ولی آشنایی نداد
.از شنیدن این تانگوی اسپانیولی عوض اینکه در او میل رقص را تهییج بکندافکار غم انگیزی برایش تولید کرد
. یاد روزهایی افتاد که با ماگ بود و بعضی تکه های زندگی فرنگ او را بیادشآورد، این آهنگ همه آنها را بیش از حقیقت در نظر او جلوه داد
. از اطاق بیرون رفت وارد اطاق بوفه شد، جلونوشگاه
(بار) دو گیلاس ویسکی سدا پشت هم نوشید. حالش بهتر شد، دوباره به تالار رقص برگشت.درین بین زنی بلباس م فیستو
(اهریمن) با شنل سیاه و صورتک به شکل چینی آمد و کنار او ایستاد . ولی منوچهربقدری حواسش پرت بود که متوجه او نشد
. جمعیت زیادی در آمد وشد بود . ساز پشت هم میزد، مفیستو جلومنوچهر آمد و گفت
:«
؟ نمیرقصی »منوچهر صدای خجسته را شناخت ولی خودش را به نشنیدن زد ، خواست رد شود، خجسته بازوی او را گرفت و
با هم بطرف اطاقی که پهلوی تالار بود رفتند
. در آنجا خلوت بود ، یک زن و یک پیرمرد کنج اطاق نشسته بودند ویک مرد چاق هم که لباس راجه هندی پوشیده بود خودش را باد می زد
. منوچهر بدون اراده روی صندلی راحتینشست
. خجسته هم روی دسته پهن آن قرار گرفت بعد به پشت منوچهر زد و گفت:«
؟ به هه اوه! از دماغ شیر افتاده! هیچ میدانی بی تربیتی کردی؟ یک خانم ترا دعوت کرد و با او نرقصیدی »« ... »
امروز عصر به تو تلفن کردم که ساعت ده خانه بمانی ، کسی بدیدنت میآید
. چرا نماندی؟ می دانستم که از »«.
لجبازی با من هم شده تو به بال میآییاز این حرف مثل ای ن بود که سقف اطاق روی سر منوچهر فرود آمد و پی برد که تا چه اندازه این کله کوچک
خجسته به سست یها و روحیه او پی برده در صورتیکه هنوز خجسته را نمی شناخت و چشم بسته تسلیم او شده
بود
. درین ساعت همه عشق و علاقه او نسبت به خجسته تبدیل به کینه شده بود. خجسته باز پرسید:لباس من چطور است؟
منوچهر همیشه پیشنهادش این بود که با او برود به املاکش در مازندران، کنار رودخانه یک کوشک کوچک تمیز
بسازد و با هم زندگی بکنند
. این پیشنهاد موافق سلیقه وپسند خجسته نبود، که مایل بود در تهران باشد، به مدجدید لباس بپوشد و تابستانها با اتومبیل در زرگنده به گردش ب رود و در مجالس رقص حاضر بشود
. با وجودمخالفت خانواده اش منوچهر تصمیم گرفته بود که خجسته را بزنی بگیرد و برای اتمام حجت با پدرش داخل
مذاکره شد
. ولی پدر او ازآن شاهزاده کهنه ها بود با افکار پوسیده که موضوع صحبتش همیشه از معجزه انبیاءو حکایتهای معجزه آسا که از مسافرتهای خودش نقل می کرد بود و دور اطاق در قفسه ها شیرینی چیده بود ،
پیوسته چشمهایش می دوید و آرواره هایش می جنبید و شکر خدا را می کرد که اینهمه نعمت آفریده و معده قوی
باو داده
. ازین تصمیم منوچهر بی اندازه خشمناک شد و پس از مشاجره سختی منوچهر خانه پدری را ترک کرد،چون تصمیم او قطعی بود
.درین یکماه اخیر چیزیکه طرف توجه و موضوع صحبت خجسته و منوچهر بود بال کلوب ایران بود
. منوچهربرای خودش لباس کشتیبانی تهیه کرده بود ، اما خجسته لباس خودش را به او نمی گفت، چون می خواست در
همان شب بال او را غافلگیر بکند
. ولی این عکس مشئوم این عکسی که دیروز خواهرش فرنگیس برای او آورد نهتنها منوچهر را از رفتن به بال م نصرف کرد بلکه همه امیدها وآرزویش را خراب کرد و فورا به خجسته کاغذ
نوشت که دیگر حاضر نیست او را ببیند
.اما این کافی نبود اول تصمیم گرفت برود، پیش ابوالفتح، بعد خجسته وبعد هم خودش را بکشد
. بعد از کمی فکر اینکار بنظرش بچگانه آمد ونقشه دیگری برای خودش کشید . چون اومی دانست که بدون خجسته زندگی برایش غیر ممکن است و برای اینکه انتقام بکشد تصمیم گرفت به هر وسیله
ای که شده دوباره با خجسته آشتی کند و این زندگی را که یک شب توی رختخواب پدرو ماد رش به او داده
بودند با یک شب تاخت بزند، خجسته باشد زهر بخورند و در آغوش هم بمیرند
. این فکر بنظرش خیلی قشنگ وشاعرانه بود
.مثل اینکه حوصله اش تنگ شد، منوچهر سیگاری آتش زد وبلند شد بدون اراده دور اطاق شروع کرد به راه رفتن
.ناگهان جلو صندلی ک ه لباس ملاحی او روی آن افتاده بود ایستاد ، صورتکی که برای امشب خریده بود برداشت
نگاه کرد شبیه صورت خندان و چاقی بود با دهن گشاد
. با خودش فکر کرد: امشب ساعت نه و نیم همه در آنتالار بزرگ هستند
.آیا خجسته هم خواهد رفت؟ از این فکر قلبش تند زد، چون هیچ استبعاد نداشت که با خجستهیکنفر دیگر شاید با ابوالفتح برود و برقصد
. بعد از آنهمه شبهای بی خوابی ، شبهاییکه تا نزدیک صبح پشت پنجرهخانه او قدم می زد روزهاییکه پای صفحه گرا مافن گریه می کرد، ساعتهای دراز، غم انگیز ولی دلربا ، آیا این
خجسته ای بود که برایش میمرد، همان خ جسته که لب به شراب نمیزد، حالا مست و لایعقل در بغل این مردکه
افتاده بود؟ آیا برای پول و اتومبیل او بود که اظهار علاقه می کرد
. بخصوص اتومبیل، چون یکی دو بار کهمذاکره فروش آنرا کرد خجسته جدا متغیر شد
. در اینوقت صدای زنگ تلفن بلند شد ، مدتی زنگ زد، منوچهرگوشی را برداشت
.«
؟ الو..کجاست »«
؟ آنجا کجاست »«...
منوچهر شه اندوه »«
؟ خودشان هستند »«!
بله ..بفرمائید »«.
از ساعت ده الی یازده کسی می خواهد راجع به کار فوق العاده مهمی با شما گفتگو بکند و »