مگر من مال تو نبودم، مگر خودم را تسلیم تو نکردم؟ چرا بقول خودت به موهوم اهمیت میگذاری؟ دنیا دمدمی
»است، دو روز دیگر ماها خاک میشویم
. چرا سر حرفهای پوچ وقتمان را تلف بکنیم؟ چیزیکه میماند همان خوشیاست، وقت را باید غنیمت شمرد
. باقیش پوچ است و بعد افسوس دارد.افسوس
… افسوس … که این حرف را از ته دل نمیزنی، شماها آنقدر هم استقلال روح ندارید، حرفهای دیگران »« .
را مثل صفحة گرامافن تکرار میکنیددر اینوقت دو نفر مرد که یکی لباس مستوفی های قدیم را پوشیده بود و دیگری لباس کردی در برداشت نزدیک
آنها شدند، همینکه گذشتند خجسته گفت
:با همة این حرفها میدانی وقتمان تنگ است
. از امشب زندگی من بکلی عوض شده ، با خانواده ام بهم زده ام و »دیگر هیچ چیز برایم اهمیت ندارد
. میخواهی باور کن، میخواهی هم باور نکن، ولی برای آخرین بار اختیارم را«.
میدهم بدستت. هر چه بگوئی خواهم کردیکمرتبه دوستیت را بمن ثابت کردی کافی است
. من توی این شهر انگشت نمای مردم شدم. از فردا باید با همین »«.
صورتک توی کوچه ها بگردم تا مرا نشناسندگفتم که حاضرم، همین الان، میخواهی برویم آنجا در ملکت، دور از شهر برای خودمان زندگی بکنیم
. اصلا »« !
بشهر هم بر نمیگردیمبا حرارت مخصوصی این جمله را گفت، چون درین موقع پردة نقاشی که در خانة پدر بزرگش دیده بود جلو
چشم او مجسم شد که جنگلی را نشان میداد با درختان انبوه، با یک تکه آسمان آبی که از لای شاخه ها پیدا بود
.این پرده بنظر او خیلی شاعرانه بو د، در خیال خودش مجسم کرد که دست بچه ای که شکل دهاتی هاست و
گونه های سرخ دارد گرفته آنجا گردش میکند
. و آن بچه ای است که بعد پیدا خواهد کرد. در صورتیکه این پیشنهادفکر انتقام منوچهر را آسان کرد، سرش را بلند کرد و گفت
:« .
همین الان میرویم »از جایشان بلند شدن د
. منوچهر جلو نوشگاه یک گیلاس ویسکی دیگر سر کشید . از پله ها که پائین میرفتند خجستهگفت
:« .
اگر همینطور با صورتک برویم با مزه است، منکه صورتکم را بر نمیدارم »هر دو آنها جلو اتومبیل جا گرفتند
. اتومبیل بوق زد و راه افتاد . از کوچه های خلوت نمناک که گذشت تندتر کرد وبدون تأمل از دروازة شمیران بیرون رفت
. پشت آن چند بار سوت کشیدند، ولی اتومبیل در جادة مازندران جستمیزد اثر ویسکی، هوای بارانی و این پیش آمدها، خون را بسرعت در بدن منوچهر دوران میداد
. مثل این بود کهنیروی حیاتی او دو برابر شده بود و قوة مخصوصی در خود ش حس میکرد
. هوا تاریک و فقط یک نوار سفیدجلو اتوموبیل روشن بود
.خجسته خودش را به منوچهر چسبانیده بود ، میخندید و میگفت
:« !
کاشکی دفعة آخر یک تانگو با هم رقصیده بودیم »ولی منوچهر گوش بحرف او نمیداد ، شانه هایش را بالا انداخت و بسرعت هر چه تمامتر اتوموبیل را میراند
.خجسته خواست دوباره چیزی بگوید، اما باد در دهن او پر شد
. دره ها و تپه ها بطرز غریبی بزرگ میشدند و ازجهت مخالف سیر اتوموبیل رد میشدند
. ناگاه چرخها لغزیدند، اتوموبیل دور خودش گردید و صدای غرش آهن،فولاد و شکستن شیشه در فضا پیچید و اتوموبیل در پرتگ اه کنار جاده افتاد
. بعد یکمرتبه صدا خاموش شد، تنهاشعله های آبی رنگ از روی شکستة آن بلند میشد
.صبح یکمشت گوشت سوخته و لش اتومبیل کنار جاده افتاده بود
. کمی دورتر دو صورتک پهلوی هم بود، یکیچاق و سرخ و دیگری زرد و لاغر بشکل چینیها که بهم دهن کجی کرده بودند
.