سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آلماچوان(سیب جوان)

مگر من مال تو نبودم، مگر خودم را تسلیم تو نکردم؟ چرا بقول خودت به موهوم اهمیت میگذاری؟ دنیا دمدمی »

است، دو روز دیگر ماها خاک میشویم . چرا سر حرفهای پوچ وقتمان را تلف بکنیم؟ چیزیکه میماند همان خوشی

است، وقت را باید غنیمت شمرد. باقیش پوچ است و بعد افسوس دارد.

افسوسافسوس که این حرف را از ته دل نمیزنی، شماها آنقدر هم استقلال روح ندارید، حرفهای دیگران »

« . را مثل صفحة گرامافن تکرار میکنید

در اینوقت دو نفر مرد که یکی لباس مستوفی های قدیم را پوشیده بود و دیگری لباس کردی در برداشت نزدیک

آنها شدند، همینکه گذشتند خجسته گفت:

با همة این حرفها میدانی وقتمان تنگ است . از امشب زندگی من بکلی عوض شده ، با خانواده ام بهم زده ام و »

دیگر هیچ چیز برایم اهمیت ندارد . میخواهی باور کن، میخواهی هم باور نکن، ولی برای آخرین بار اختیارم را

«. میدهم بدستت. هر چه بگوئی خواهم کرد

یکمرتبه دوستیت را بمن ثابت کردی کافی است . من توی این شهر انگشت نمای مردم شدم. از فردا باید با همین »

«. صورتک توی کوچه ها بگردم تا مرا نشناسند

گفتم که حاضرم، همین الان، میخواهی برویم آنجا در ملکت، دور از شهر برای خودمان زندگی بکنیم . اصلا »

« ! بشهر هم بر نمیگردیم

با حرارت مخصوصی این جمله را گفت، چون درین موقع پردة نقاشی که در خانة پدر بزرگش دیده بود جلو

چشم او مجسم شد که جنگلی را نشان میداد با درختان انبوه، با یک تکه آسمان آبی که از لای شاخه ها پیدا بود .

این پرده بنظر او خیلی شاعرانه بو د، در خیال خودش مجسم کرد که دست بچه ای که شکل دهاتی هاست و

گونه های سرخ دارد گرفته آنجا گردش میکند. و آن بچه ای است که بعد پیدا خواهد کرد. در صورتیکه این پیشنهاد

فکر انتقام منوچهر را آسان کرد، سرش را بلند کرد و گفت:

« . همین الان میرویم »

از جایشان بلند شدن د. منوچهر جلو نوشگاه یک گیلاس ویسکی دیگر سر کشید . از پله ها که پائین میرفتند خجسته

گفت:

« . اگر همینطور با صورتک برویم با مزه است، منکه صورتکم را بر نمیدارم »

هر دو آنها جلو اتومبیل جا گرفتند . اتومبیل بوق زد و راه افتاد . از کوچه های خلوت نمناک که گذشت تندتر کرد و

بدون تأمل از دروازة شمیران بیرون رفت . پشت آن چند بار سوت کشیدند، ولی اتومبیل در جادة مازندران جست

میزد اثر ویسکی، هوای بارانی و این پیش آمدها، خون را بسرعت در بدن منوچهر دوران میداد . مثل این بود که

نیروی حیاتی او دو برابر شده بود و قوة مخصوصی در خود ش حس میکرد . هوا تاریک و فقط یک نوار سفید

جلو اتوموبیل روشن بود.

خجسته خودش را به منوچهر چسبانیده بود ، میخندید و میگفت :

« ! کاشکی دفعة آخر یک تانگو با هم رقصیده بودیم »

ولی منوچهر گوش بحرف او نمیداد ، شانه هایش را بالا انداخت و بسرعت هر چه تمامتر اتوموبیل را میراند .

خجسته خواست دوباره چیزی بگوید، اما باد در دهن او پر شد . دره ها و تپه ها بطرز غریبی بزرگ میشدند و از

جهت مخالف سیر اتوموبیل رد میشدند . ناگاه چرخها لغزیدند، اتوموبیل دور خودش گردید و صدای غرش آهن،

فولاد و شکستن شیشه در فضا پیچید و اتوموبیل در پرتگ اه کنار جاده افتاد . بعد یکمرتبه صدا خاموش شد، تنها

شعله های آبی رنگ از روی شکستة آن بلند میشد.

صبح یکمشت گوشت سوخته و لش اتومبیل کنار جاده افتاده بود . کمی دورتر دو صورتک پهلوی هم بود، یکی

چاق و سرخ و دیگری زرد و لاغر بشکل چینیها که بهم دهن کجی کرده بودند.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  پنج شنبه 87/11/3ساعت  10:11 صبح  توسط (asa)احمد 
      نظرات دیگران()


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    !!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    دسترسی به این سایت...
    دهمون
    چگونه فراموشت کنم...
    زیبا و میگن واقعیه
    همای رحمت
    داستانک
    اخبار!!!!!!!!
    هواداران پر و پا قرصی که ظاهرا محلی از اعراب ندارند
    چگونه جای مناسبی برای کارمندان جدید تعیین کنیم!!!
    غروب
    اخبار ایران در 50 سال اینده
    منشور کوروش پس از 37 سال به ایران می آید!
    شرایط ازدواج دختران برای پسران در مناطق مختلف ایران 2
    [همه عناوین(24)][عناوین آرشیوشده]